ﺁﻳﻨﺪﻩ

Posted: September 5, 2012 in مغز نوشته ها

ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻮﭺ ﺗﺮ اﺯ ﺧﻨﺪﻩ ي ﻳﻚ ﭘﺴﺘﻪ ي ﻛﺎﻝ, ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﻓﺮﺩا ﺷﺪﻩ اﺳﺖ.
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﺎﻥ ﺷﺪ و ﺳﮓ ﮔﺎﺯﺵ ﺯﺩ.
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺟﻮﻙ ﺷﺪ و ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ ي ﻣﺮﮒ, ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﺮﺩ
ﺑﻌﺪ ﻧﻪ ﻣﺎﻩ
ﭘﺪﺭ ﻟﻂﻴﻔﻪ ﻫﺎ ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ

ﻣﻴﺮا

کَرت ، کَرت ، کَرت

داغ ،داغ ، داغ

خشم و اشتیاق

دو سایه در کنارِ هم

دو جانِ بیقرار

دو کَرت
یا
سه کَرت

کلاغِ بینِ راه

سفیرِ انتها

شبی که موی تو.

ماه، چشمِ تو

پلنگِ تشنه من.

هوای بینِ ما

داغ، داغ، داغ

کَرت، کَرت، کَرت

زمینِ زیرِ پا

سوژه سایه است

سایه‌های ما

خشم و اشتیاق

حالِ خوب ما

کلاغ در عبور

به حال من گریست

درون وانِ آب

میان آبِ داغ

به تیغ و خون گریست

تو رفتی‌ از زمین

زمین جهنم است

کَرت، کَرت. کَرت

داغ، داغ، داغ

کلاغ خون گریست

ﻣﻴﺮا و…

تو خانهٔ خرابه را به خواهرت سپردی و گذشتی از کلامِ زور

عبور در عبورِ تو دچارِ شک شد از هویتش، دچارِ باورت شدی که تو زنی‌ که تو شروع خلقتی

گذشتی و گرفتی‌ از برادرت دلیلِ داد را. گرفتی‌ از برادرت تو واژهٔ مریض را

رها شدی ز خانه ای‌‌ که منطقش نشانِ عصرِ سنگ داشت، که فلسفه درنگ داشت

تو خانه را به مادرت سپردی و گذشتی از تفکرِ اجاق و دیگ

چگونه زندگی‌ کنی‌ درونِ خانه‌ای که حرف‌ها چرمی اند، که پند‌ها سیلی‌ اند؟؟؟

زنانِ سرزمینِ من همه الهه‌های زایش اند. تمامشان پرانشان شکسته است

چرا به بند می‌کشیم پرنده را؟؟؟

 

برای دختری به رنگِ قو

میرا

ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺭﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺎﺯﺕ ﺑﺮ اﻳﻦ ﺳﻂﺮ ﻫﺎﻱ ﺟﻮﻫﺮﻱ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ

ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﺨﻨﺪﻱ ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ

ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻟﻮﺩﮔﻲ ﻋﻤﺪﻱ اﻡ ﻟﺒﺖ ﺭا ﺑﮕﺸﺎﻳﺪ و ﻛﻤﻲ ﺷﺎﺩ ﺷﻮﻱ ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ

ﻛﻪ ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺮﻭﺩ ﭘﺪﺭﺕ ﻧﻴﺴﺖ
ﻛﻪ ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺮﻭﺩ ﻭﻃﻨﺖ ﻧﻴﺴﺖ

ﻫﻤﻴﻦ ﻳﻚ ﻟﺤﻆﻪ ﻓﺮاﻣﻮﺷﻲ ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ

ﻣﺮﮒ ﺗﺪﺭﻳﺠﻲ ﺑﻮﺩ
و ﺗﻮﻟﺪ ﻫﻢ ﺗﺪﺭﻳﺠﻲ
و ﺷﺎﻳﺪ ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺗﺪﺭﻳﺠﻲ

ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﺴﺖ ﺑﺮاﻳﻢ ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ

ﻛﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﺑﺮﻭﺩ ﭘﺪﺭﻡ ﻧﻴﺴﺖ
ﻛﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﺑﺮﻭﺩ ﻭﻃﻨﻢ ﻧﻴﺴﺖ

ﻫﻤﻴﻦ ﻳﻚ ﻋﺼﺮ ﺁﻓﺘﺎﺑﻲ ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ

ﻋﻠﻲ ﺭﻭﺣﻲ

ﻣﻦ ﻧﻤﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ

 
ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺳﻜﺲ. و ﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﻭاﮊﻩ ﻣﻀﺤﻜﻲ اﺳﺖ

ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺑﻲ اﺟﺎﺯه ﻣﺎﻥ
و اﺧﺘﻴﺎﺭ ﭼﻪ ﻭاﮊﻩ ﻣﻀﺤﻜﻲ اﺳﺖ

ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ اﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻭاﻱ ﻛﻪ ﺟﺒﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﺭﺯﻱ اﺳﺖ

ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﻳﻚ ﺗﻮﺕ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﺑﺎﺷﻢ و ﻓﻘﻄ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺷﻢ

ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺗﻤﺎﻡ اﻟﺘﻬﺎﺏ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻋﺸﻖ اﺭﺗﻔﺎﻉ و ﻋﺴﻞ ﺑﺎﺷﻢ

ﻣﻦ ﻧﻤﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ
ﺟﺒﺮ ﺧﺪاﻱ ﺷﻤﺎ ﺧﺮاﻓﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎﻥ ﺁﺗﺸﻢ ﻣﻴﺰﻧﺪ 

اﮔﺮ ﺗﻮﺕ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻴﺎﻥ اﺷﺎﺭﻩ و ﺷﺼﺖ ﻛﻮﺩﻛﺎﻧﻪ اﺵ ﻣﻴﺸﺪﻡ
ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﻣﻔﺮﻁ ﺑﻮﺩ

ﻣﻦ ﻃﻌﻢ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﻓﺮﺩا ﻧﺸﺪﻡ و ﺧﻄ ﻛﺶ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻀﺤﻜﻲ اﺳﺖ

ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻪ ﺑﻪ ﻧﺸﺪﻡ 
ﻣﻦ ﺑﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫ ﻧﻴﺎﻓﺮﻳﺪﻡ
ﻣﻦ اﺯ ﺧﺎﻙ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﺮﺳﻴﺪﻡ

ﻣﻦ اﺯ ﻛﻤﺮ ﺑﻪ ﻻﻱ ﭘﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ و اﻳﻦ اﻧﺼﺎﻑ ﭼﻪ ﻭاﮊﻩ ﻣﻀﺤﻜﻲ اﺳﺖ

ﻋﻠﻲ ﺭﻭﺣﻲ

Quote  —  Posted: August 18, 2012 in مغز نوشته ها

 
من با خودم و خدای مخصوص خودم عهدی دارم و تا ته اعتبار کلامم بر عهدم وفادار خواهم ماند

عقایدتان را سلاخی خواهم کرد… جراحی خواهم کرد ذهن فلج شما را

شما هم مرا سجده کنید که شما را به خود شما ثابت خواهم کرد

شاهین نجفی حنجرهٔ نا شناختهٔ من است و دادِ کوتاه مرا بلند بیداد می‌کند… اما او را هم سلاخی خواهم کرد اگر که 

هجو بگوید… منی که خدا را هم مصون از تیغِ کلامم نگذاشته ام

پس این متن را قضاوتِ کور نکنید…

بسیاری که عمق درد موزونِ شاهین را نمی‌فهمند او را با هواداران‌اش نقد میکنند که حرکتی‌ خنده دار ولی‌ غمگین است

در نا عادلانه بودن این نقد شکی نیست ولی‌ قابل درک است برای منی که منصف هستم

به چشم خود میبینم که دختری که دیروز به قطعه “وقتی‌ که” می‌خندید امروز ده ساعت را به گوش کردن به شاهین صرف می‌کند

دختری که نفهمید چگونه درد شخصی‌ اجتماعی شد. نفهمید چرا کاندوم زشت بود چرا بد بود

اگه اون هوا خواه شاهین محسوب میشود پس حتما در حد درک آن دختر سخن می‌گوید

چرا که شاهین نه خود نمای می‌کند نه دلبری. پس اشکال از ماست و ما و ما

افتادن از آن سوی بوم هنر انکار ناشدنیِ ما جماعت دمدمی است

ذهن بیمار را باید به دست طبیب حاذق جراحی کرد

علی‌ روحی‌

میرا هرزگی‌های دخترانِ شوش را مقدس تر از دعا‌های پیرِ جماران می‌داند.

دختران تظاهر به روسپی گری نمیکنند. رفع نیاز میکنند.

یا گرسنهٔ غذا هستند یا تشنهٔ رضایت.

کاندوم‌های داخل کیف شرف دارد به جای مهر روی پیشانی.

دوش‌های بعد از ارگاسم شریف تر از غسل‌های جنابت است.

پس بدانید که قضاوت‌های شما برای میرا از عطسهٔ بزی نزد علی‌ هم حقیر تر است

میرا ( علی‌ )Image

دل‌ من بغداد است.

کودکان‌اش همه آزردهٔ جبر، و چه اجبارِ خوش آهنگی بود.

کودکان می‌رفتند، همه پابوسیِ مرگ و دموکراسیِ سبز، لجنی در بر داشت.

حرفِ خوب هم زور بود…

” ما آمده ایم تا که شما را به تمدن ببریم “

” ما آماده ایم با موشک، تا شما را برهانیم ز جنگ “

حرفِ حق هم زور بود.

روده‌های کودکِ بغدادی روی پیشانیِ بابا مانده است.

پسری جان داده است، که به جبر آمد و با جبر پرید.

بمب‌ها را میدید. رویِ قلبش، تک‌ تک‌ ساعت بود.

سیم هایی خوش رنگ، خطِ سیر مرگ بود.

همه از خاک هستیم و به او در راهیم… 

دل‌ بغدادیِ من پرپر شد.

سالها سرخ گذشت. سبزیِ آزادی بوی مردابِ تمدن دارد.

خیر خواهی‌ زور بود. دیده‌بانی کور بود.

که حقوقِ بشرِ مرده به چه کار آید؟؟؟

میرا ( علی‌ )

Image

خوابِ دو شب پیش ات هنوز از مشت‌های عرق کرده‌ام چکه می‌کند. محکم ببند. محکم تر. نگذار که پرنده غریزه‌اش را به رخِ خاطراتِ دو روزهٔ‌ ما بکشد. محکم تر ببند. محکم تر قدم بردار میرای من، هرچند که در خوابِ دو شب پیشم بر حریر خیس شده گام بر می‌داری. محکم ببند. تو خوب میدانی که من میان این اقوام، با پاره‌های تنم هم غریبه ام. میدانی که چقدر با انتهای بندِ ناف خود هم بیگانه ام. محکم تر بببند چشمت را به شکستنم، که خوب میدانم که ترکشِ دردم، تنها‌ترین تکهٔ تازه مانده احساست را پاره پاره می‌کند. آنقدر در خوابِ خود و دیدنِ تو غرقم که دو شب پیش ساعتم خوابید. محکم ببند. محکم تر ببند. بیداریِ من سم است میرای من. آه میرای من، تو چه خشک شده سبزی که شکوفه ات شکوه از شرارهٔ آتش دارد و باز به سمت میوه شدن در راه است. محکم ببند میرای من که کودکانه ات را پیر می‌کند انسان، که گوساله را یتیم می‌کند انسان، که در قرار با درونِ خود هم دیر می‌کند انسان. میرای من، تو هنوز نوزادی هرچند که دیر در دام خوابِ من افتادی. دهان و چشم و گوش ات را محکم و محکم تر ببند میرای من که تلاشِ تو استفراغِ واژه‌ها است. خودت را محکم به خر ببند و شاد باش که من شراب را برای خوابِ دو شب پیشم بخشیدم. میرای من، تو شاد باش که من تمامِ درد‌ها را قبلِ تو پُک به پُک کشیده ام.

میرا ( علی‌ )

 

به تنگیِ دست زبر پدر

به کشتی‌ِ دل‌ که نشسته به گًل

به نگاهِ خیره به توپ

نگاه می‌کنم به زندگی‌ در جوب

بدونِ اصول من شاکی‌‌ام از غروب

که نداده حقوق که ندارد پول

که همیشه یکی‌ گرگ است حتما برای گوسفندِ خوب

که در عمق  گیلاسِ شرابِ تو شرف غرق است

که نگاهِ من است به خودم زیر خط معلقِ فقر

به جابجاییِ مقیاسِ تو برای گشنگی ام

که گرسنگی‌ام اولین پله برای بحث‌های فلسفی‌ است

که نه تقدم و تأخر مرغ و تخمِ مرغ

که نه ارجعیتِ علم بر ثروت

که درد اول جبر و دردِ دوم فقر است

نگاه می‌کنم به سینه‌ام به گردنِ خوش تراش

که به جبر زاده شده‌ام که زنم زیبا

گوش می‌کنم به معده‌ام به صدای قورباغه ها

من گرسنه‌ام هرچند که میخورم روزانه فقر را

من اگر برای نان نفروشم تن‌ را

برای اجاره خانه می‌فروشم تن‌ را

من کنارِ خیابان نگاه می‌کنم به تو

به تفاوتِ ما به شنیدنِ بوق

گوش می‌کنم به وجدانم به آروغِ سیری‌اش که درونم پیچید

در باز شد بسته شد زنی‌ فاحشه با شکمی سیر شد

علی‌

Aside  —  Posted: August 2, 2012 in Uncategorized, مغز نوشته ها