Archive for the ‘ﮔﭗ’ Category

 
من با خودم و خدای مخصوص خودم عهدی دارم و تا ته اعتبار کلامم بر عهدم وفادار خواهم ماند

عقایدتان را سلاخی خواهم کرد… جراحی خواهم کرد ذهن فلج شما را

شما هم مرا سجده کنید که شما را به خود شما ثابت خواهم کرد

شاهین نجفی حنجرهٔ نا شناختهٔ من است و دادِ کوتاه مرا بلند بیداد می‌کند… اما او را هم سلاخی خواهم کرد اگر که 

هجو بگوید… منی که خدا را هم مصون از تیغِ کلامم نگذاشته ام

پس این متن را قضاوتِ کور نکنید…

بسیاری که عمق درد موزونِ شاهین را نمی‌فهمند او را با هواداران‌اش نقد میکنند که حرکتی‌ خنده دار ولی‌ غمگین است

در نا عادلانه بودن این نقد شکی نیست ولی‌ قابل درک است برای منی که منصف هستم

به چشم خود میبینم که دختری که دیروز به قطعه “وقتی‌ که” می‌خندید امروز ده ساعت را به گوش کردن به شاهین صرف می‌کند

دختری که نفهمید چگونه درد شخصی‌ اجتماعی شد. نفهمید چرا کاندوم زشت بود چرا بد بود

اگه اون هوا خواه شاهین محسوب میشود پس حتما در حد درک آن دختر سخن می‌گوید

چرا که شاهین نه خود نمای می‌کند نه دلبری. پس اشکال از ماست و ما و ما

افتادن از آن سوی بوم هنر انکار ناشدنیِ ما جماعت دمدمی است

ذهن بیمار را باید به دست طبیب حاذق جراحی کرد

علی‌ روحی‌

ﻛﻞ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮ ﻣﺒﻨﺎﻱ ﻳﻜﻲ اﺯ اﻳﻦ ﺩﻭ اﺻﻞ ﺑﺎﺷﺪ. ﻳﺎ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻳﺎ ﻣﻨﻂﻖ. اﻭﻝ ﻻﺯﻡ اﺳﺖ اﻳﻦ اﺻﻮﻝ ﺭا اﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮاﻱ ﺷﻤﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻛﻨﻢ:
ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﻳﺎ ﻫﺮ ﻋﻤﻞ ﻳﺎ ﻛﻼ ﻫﺮ ﭘﻴﺪاﻳﺸﻲ ﻛﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﻠﺴﻔﻲ اﺳﺖ و ﻓﻠﺴﻔﻪ اﻱ ﺩاﺭﺩ. ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺗﻨﻮﻉ ﻓﻠﺴفه ﺑﻪ ﺗﻌﺪاﺩ ﺗﻔﻜﺮاﺕ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ.
ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﻳﺎ ﻫﺮ ﻋﻤﻞ ﻳﺎ ﻛﻼ ﻫﺮ ﭘﻴﺪاﻳﺸﻲ ﻛﻪ ﻗﺎﺑﻞ اﺛﺒﺎﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﻨﻂﻘﻲ اﺳﺖ و ﻭاﻗﻌﻴﺖ ﺩاﺭﺩ.
اﻳﻦ ﺩﻭ اﺻﻞ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ اﺟﺰا اﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺟﺎﺭﻱ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻓﻘﻄ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ!
ﻣﺜﻼ ﻧﮕﺎﻩ ﻓﻠﺴﻔﻲ ﺑﻪ ﻛﺘﺎﺏ ﻳﻌﻨﻲ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻛﺘﺎﺏ اﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ اين ﻣﻮﺭﺩ مي شود ، ﻭﺳﻴﻠﻪ اﻱ ﺑﺮاﻱ اﻓﺰاﻳﺶ ﻣﻌﻠﻮﻣﺎﺕ و ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻨﻂﻘﻲ ﺑﻪ ﻛﺘﺎﺏ ﻳﻌﻨﻲ ﺗﺮﻛﻴﺐ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻭﺭﻕ ﻛﺎﻏﺬ و ﺟﻮﻫﺮ و ﺗﻔﻜﺮ ﻳﺎ ﻋﻠﻢ ﻳﺎ ﻓﺎﻧﺘﺰﻱ ﻫﺎﻱ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ!
ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺮ ﻣﻴﮕﺮﺩﻳﻢ!
ﺑﻪ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﺷﻤﺎ
ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺰﻧﻴﺪ ﻳﺎ ﻣﻨﻂﻘﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻓﻠﺴﻔﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﻳﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻴﺪ ﺗﻔﺴير اﺵ ﻛﻨﻴﺪ ﻳﺎ ﻗﺎﺑﻞ اﺛﺒﺎﺕ ﺑﺎﺷﺪ
ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﻳﻜﻲ اﺯ اﻳﻦ ﺩﻭ اﺻﻞ، ﻳﻌﻨﻲ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻥ ﺯﺑﺎﻥ و ﺧﺴﺘﻪ ﻛﺮﺩﻥ ﭼﺎﻧﻪ ي ﺧﻮﺩ و ﮔﻮﺵ ﻣﺨﺎﻃﺐ. ﻣﺜﻞ ﭼﺎﭖ ﻛﺮﺩﻥ اﺳﻜﻨﺎﺱ اﺳﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺸﺘﻮاﻧﻪ ﻣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ اﺵ ﻛﺎﺳﺘﻦ اﻋﺘﺒﺎﺭ ﭘﻮﻝ اﺳﺖ و ﻫﺠﻮ ﺷﺪﻥ ﻛﻼﻡ ﺷﻤﺎ!
ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ اﺯ ﻓﺮﺩا ﺻﺒﺢ ﺧﻮﺩ ﺭا اﻣﺘﺤﺎﻥ ﻛﻨﻴﻢ. ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭﻳﺎﺑﻴﻢ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ اﻋﺘﺒﺎﺭ ﺩﺭ ﻛﻼﻡ ﻣﺎﻥ ﺩاﺭﻳﻢ. ﺷﺎﻳﺪ روزي را ﻣﻔﻴﺪ ﺗﺮ ﺑﮕﺬﺭاﻧﻴﻢ.
.
.
.

اغلب نوشته هايي كه خوانده مي شود با آفرين به تو ختم مي شود. دليل خاصي هم پشت اين نكته خوابيده نيست. اما من اينگونه شروع ميكنم. اي كاش در تعبيير دو اصل زندگي اسمي بر اين دو اصل نمي گذاشتي. منم دست بردي بر واژگان مي زنم و مثل تو، بر اين دو اصل، اسمي مي نامم. شايد نگاه كردن به واقعيت و نگاه كردن به حقيقت ، رهيافت تازه اي از اين دو اصل باشد. من اين دو اصل را يكي واقعيت نام مينهم و ديگري را حقيقت! واقعيت در اينجا همان منطق تو هست و حقيقت را جايگزين فلسفه ميكنم. همانند تو كتاب را مثال ميزنم كتاب يك حقيقت دارد و آن آگاهي بخشي هست و مسلما همه ي كتابا موجود در روي زمين، آگاهي بخش نيستند. پس نكته اينجاست هر كس از يك كتاب شايد دريافت خاص خود را داشته باشد و تعدد حقيقت كتابي يا هر چيزي به تعدد نگاه ساخته شده توسط جامعه و يا فكر است . كه تو آن را فكر نهادي! پس حقيقت كتاب همان فلسفه كتاب ازنگاه توست. حال اينكه ورق هاي كتاب و طراحي ونقاشي هاي روي جلد و داخل كتاب و… واقعيت كتاب هستند. آنچيزي كه ما با چشمهايمان آن را مشاهده ميكنيم واقعيت يا همان منطق توست. با اين زاويه نگاه كردن به زندگي و مشتقات آن چندين سوال پيش مي آيد كه لازم است پاسخ گوي آن باشيم. آيا نگاه حقيقي نفي نگاه واقعي نيست؟ آيا اين دو مقوله ، جداي از هم مي توانند پيش بروند؟ كدام يك بهتر است؟ كسي كه به حقيقت موضوعي مي نگرد و به واقعيت توجهي ندارد و يا بالعكس؟ يا طبق تعبيير خودت بايد هر دو را دركنار هم داشته باشد؟ شايد تو به اين نتيجه رسيدي كه بايد هر دو در كنار هم پا به پاي هم حركت كنند. اما اجتماع خيلي فراتر از اين است كه با تحليل هاي صوري هر دوي ما ، بتوان به نتيجه رسيد. در ضمن چه كسي بعد خواندن اين مطلب به دنبال اين دو اصل ميرود؟ فردا صبح در اينجا يعني ساعت هفت صبح تو ايستگاهي بايستي و براي پر كردن شكم خود و خانواده، صبح تا شب كار بكني . فرداشبي هم مي رسد و كارگر كارخانه يا شركت به خانه مي آيد به جاي خوابيدن در كنار همسرش خستگي را به آغوش ميكشد و مي خوابد. تا صبح دوباره برخيزد و به سركارش برود تا چيزي براي برطرف كردن اولين نياز اوليه اش فراهم كند. فكر ميكني اين انسان ديگر انسان هست؟ او را به چه موجودي مبدل شد؟ به يك “‌از خود بيگانه” از خود بيگانه اي كه مثل ماشين امروزي براي طبقه ي اشراف كار ميكند. و زنش كه بدليل كمبود هم خوابي دست به هر كاري ميزند. او كه نميداند مردش بخاطر او از خود بيگانه شده است و چقد زجر را تحمل ميكند تا او را شاد كند. اين است واقعيت و حقيقت اينجا! اين است فلسفه و منطق اينجا كه بايد پول داشته باشي و زندگي كني. من هم زور مي زنم كه از خود بيگانه نشوم گرنه كه اين ورطه در انتظار من نيز هست دوست من.