ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻮﭺ ﺗﺮ اﺯ ﺧﻨﺪﻩ ي ﻳﻚ ﭘﺴﺘﻪ ي ﻛﺎﻝ, ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﻓﺮﺩا ﺷﺪﻩ اﺳﺖ.
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﺎﻥ ﺷﺪ و ﺳﮓ ﮔﺎﺯﺵ ﺯﺩ.
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺟﻮﻙ ﺷﺪ و ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ ي ﻣﺮﮒ, ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﺮﺩ
ﺑﻌﺪ ﻧﻪ ﻣﺎﻩ
ﭘﺪﺭ ﻟﻂﻴﻔﻪ ﻫﺎ ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ
ﻣﻴﺮا
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻮﭺ ﺗﺮ اﺯ ﺧﻨﺪﻩ ي ﻳﻚ ﭘﺴﺘﻪ ي ﻛﺎﻝ, ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﻓﺮﺩا ﺷﺪﻩ اﺳﺖ.
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﺎﻥ ﺷﺪ و ﺳﮓ ﮔﺎﺯﺵ ﺯﺩ.
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺟﻮﻙ ﺷﺪ و ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ ي ﻣﺮﮒ, ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﺮﺩ
ﺑﻌﺪ ﻧﻪ ﻣﺎﻩ
ﭘﺪﺭ ﻟﻂﻴﻔﻪ ﻫﺎ ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ
ﻣﻴﺮا
ﻣﻦ ﻧﻤﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ
ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺑﻲ اﺟﺎﺯه ﻣﺎﻥ
و اﺧﺘﻴﺎﺭ ﭼﻪ ﻭاﮊﻩ ﻣﻀﺤﻜﻲ اﺳﺖ
ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ اﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻭاﻱ ﻛﻪ ﺟﺒﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﺭﺯﻱ اﺳﺖ
ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﻳﻚ ﺗﻮﺕ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﺑﺎﺷﻢ و ﻓﻘﻄ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺷﻢ
ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺗﻤﺎﻡ اﻟﺘﻬﺎﺏ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻋﺸﻖ اﺭﺗﻔﺎﻉ و ﻋﺴﻞ ﺑﺎﺷﻢ
اﮔﺮ ﺗﻮﺕ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻴﺎﻥ اﺷﺎﺭﻩ و ﺷﺼﺖ ﻛﻮﺩﻛﺎﻧﻪ اﺵ ﻣﻴﺸﺪﻡ
ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﻣﻔﺮﻁ ﺑﻮﺩ
ﻣﻦ ﻃﻌﻢ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﻓﺮﺩا ﻧﺸﺪﻡ و ﺧﻄ ﻛﺶ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻀﺤﻜﻲ اﺳﺖ
ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻪ ﺑﻪ ﻧﺸﺪﻡ
ﻣﻦ ﺑﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫ ﻧﻴﺎﻓﺮﻳﺪﻡ
ﻣﻦ اﺯ ﺧﺎﻙ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﺮﺳﻴﺪﻡ
ﻣﻦ اﺯ ﻛﻤﺮ ﺑﻪ ﻻﻱ ﭘﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ و اﻳﻦ اﻧﺼﺎﻑ ﭼﻪ ﻭاﮊﻩ ﻣﻀﺤﻜﻲ اﺳﺖ
ﻋﻠﻲ ﺭﻭﺣﻲ
میرا هرزگیهای دخترانِ شوش را مقدس تر از دعاهای پیرِ جماران میداند.
دختران تظاهر به روسپی گری نمیکنند. رفع نیاز میکنند.
یا گرسنهٔ غذا هستند یا تشنهٔ رضایت.
کاندومهای داخل کیف شرف دارد به جای مهر روی پیشانی.
دوشهای بعد از ارگاسم شریف تر از غسلهای جنابت است.
خوابِ دو شب پیش ات هنوز از مشتهای عرق کردهام چکه میکند. محکم ببند. محکم تر. نگذار که پرنده غریزهاش را به رخِ خاطراتِ دو روزهٔ ما بکشد. محکم تر ببند. محکم تر قدم بردار میرای من، هرچند که در خوابِ دو شب پیشم بر حریر خیس شده گام بر میداری. محکم ببند. تو خوب میدانی که من میان این اقوام، با پارههای تنم هم غریبه ام. میدانی که چقدر با انتهای بندِ ناف خود هم بیگانه ام. محکم تر بببند چشمت را به شکستنم، که خوب میدانم که ترکشِ دردم، تنهاترین تکهٔ تازه مانده احساست را پاره پاره میکند. آنقدر در خوابِ خود و دیدنِ تو غرقم که دو شب پیش ساعتم خوابید. محکم ببند. محکم تر ببند. بیداریِ من سم است میرای من. آه میرای من، تو چه خشک شده سبزی که شکوفه ات شکوه از شرارهٔ آتش دارد و باز به سمت میوه شدن در راه است. محکم ببند میرای من که کودکانه ات را پیر میکند انسان، که گوساله را یتیم میکند انسان، که در قرار با درونِ خود هم دیر میکند انسان. میرای من، تو هنوز نوزادی هرچند که دیر در دام خوابِ من افتادی. دهان و چشم و گوش ات را محکم و محکم تر ببند میرای من که تلاشِ تو استفراغِ واژهها است. خودت را محکم به خر ببند و شاد باش که من شراب را برای خوابِ دو شب پیشم بخشیدم. میرای من، تو شاد باش که من تمامِ دردها را قبلِ تو پُک به پُک کشیده ام.
میرا ( علی )
به تنگیِ دست زبر پدر
به کشتیِ دل که نشسته به گًل
به نگاهِ خیره به توپ
نگاه میکنم به زندگی در جوب
بدونِ اصول من شاکیام از غروب
که نداده حقوق که ندارد پول
که همیشه یکی گرگ است حتما برای گوسفندِ خوب
که در عمق گیلاسِ شرابِ تو شرف غرق است
که نگاهِ من است به خودم زیر خط معلقِ فقر
به جابجاییِ مقیاسِ تو برای گشنگی ام
که گرسنگیام اولین پله برای بحثهای فلسفی است
که نه تقدم و تأخر مرغ و تخمِ مرغ
که نه ارجعیتِ علم بر ثروت
که درد اول جبر و دردِ دوم فقر است
نگاه میکنم به سینهام به گردنِ خوش تراش
که به جبر زاده شدهام که زنم زیبا
گوش میکنم به معدهام به صدای قورباغه ها
من گرسنهام هرچند که میخورم روزانه فقر را
من اگر برای نان نفروشم تن را
برای اجاره خانه میفروشم تن را
من کنارِ خیابان نگاه میکنم به تو
به تفاوتِ ما به شنیدنِ بوق
گوش میکنم به وجدانم به آروغِ سیریاش که درونم پیچید
در باز شد بسته شد زنی فاحشه با شکمی سیر شد
علی
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺎ ﺑﺮﻭﻳﺪ
ﻣﻦ ﺧﺪا ﺭا ﻛﺸﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭا ﺑﻪ ﺣﺮاﺟﻲ ﺑﺮﺩﻡ ﺧﻮاﻫﺮﻡ ﺑﺎﻛﺮﻩ ﻧﻴﺴﺖ
ﺁﺳﻤﺎﻥ و ﻋﺸﻖ ﻭاﮊﻩ ﻫﺎﻱ ﭘﺮ ﻧﻮﺭ اﻣﻴﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﻣﺎﻝ ﺷﻤﺎ
ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺯﻳﭙﻮ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﻂﺮ ﺷﺮاﺏ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻫﺎ
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺎ ﺑﺮﻭﻳﺪ
ﺑﻲ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ ﻟﻮﻝ ﻟﻮﻟﻢ ﺷﺎﺩﻡ
ﻭﻃﻨﻢ ﻣﺒﻞ ﺳﻴﺎﻩ ﻣﺬﻫﺒﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮاﺏ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻣﺴﻮاﻙ اﺳﺖ
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺎ ﺑﺮﻭﻳﺪ
ﻓﻜﺮ ﻣﻦ ﺩﻡ ﻛﺮﺩﻩ اﺷﻜﻢ اﺯ ﺗﻘﻂﻴﺮ اﺳﺖ ﺷﻚ ﻧﻜﻦ ﻣﻦ ﺷﺎﺩﻡ
ﺯﻳﺮ ﭘﻠﻜﻢ ﺧﻔﺎﺵ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺯاﻟﻮ ﻛﻒ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﻴﻦ اﺳﺖ
ﻛﻒ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﺳﻴﺎﻩ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺩﺭ ﻫﻮﺱ ﮔﺮﺩﻭ ﺑﻮﺩ
ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﺳﺮﺥ ﺯﺑﺎﻥ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭا ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪ
ﻗﻌﺮ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﭼﺸﻤﻢ ﻭاﻛﺴﻲ ﻧﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺧﺎﻙ ﺭا ﻣﻲ ﻃﻠﺒﻴﺪ
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺎ ﺑﺮﻭﻳﺪ
ﭘﺸﺘﺘﺎﻥ ﻣﻴﺴﻮﺯﺩ ﺳﺎﻳﻪ ﺭا ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﺪ و ﺩﺭ اﻧﻜﺎﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻓﻜﺘﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ اﺳﺖ
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺎ ﺑﺮﻭﻳﺪ
ﺭﻭﻱ اﻳﻦ ﻣﺒﻞ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻚ ﺑﻪ ﭘﻚ ﻣﻦ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺭا ﺩﻳﺪﻡ
ﺣﺠﻠﻪ اﺵ ﺩﺭ ﺷﺶ ﻣﻦ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺑﻮﺩ
ﻛﻪ ﻋﺮﻭﺱ اﺵ ﺩﺭ ﻛﺒﺪﻡ ﻣﺴﺦ ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ اﺯ اﻧﮕﻮﺭ اﺳﺖ
ﺭﻭﻱ اﻳﻦ ﻣﺒﻞ ﺳﻴﺎﻩ ﻭﺣﻲ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ اﺳﺖ
ﻋﻘﺮﺑﻪ ﺧﻤﻴﺎﺯﻩ ﻛﺸﻴﺪ ﻣﺬﻫﺒﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﭼﺮﺕ
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺎ ﺑﺮﻭﻳﺪ
ﻋﺸﻖ ﺭا ﺩﺭ ﻛﻒ ﺣﻤﺎﻡ ﻓﺎﺿﻼﺑﻲ ﻛﺮﺩﻡ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭا ﺗﻮﻱ ﺷﺮﺗﻢ ﺯﺭﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﺮﺩﻡ
ﻭ ﺗﻨﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺩﺭﻙ و ﻣﻌﺎﺩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻙ
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺎ ﺑﺮﻭﻳﺪ ﻣﺎﻧﺪﻥ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻳﺎﻭﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﻙ
(ﻋﻠﻲ ﺭﻭﺣﻲ)
ﺑﺎﺩﻱ ﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻣﻴﻮﺯﺩ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﻴﺮﻭﺩ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮاﻝ
ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﻭﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮاﻝ
ﺁﻳﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﻫﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮاﻝ
ﺁﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﺩ ﻧﻤﻴﻮﺯﺩ ﺁﻳﺎ ﺑﺎﺩﻱ ﺧﺴﺘﻪ ﺭا ﻣﻬﻤﺎﻥ اﺳﺖ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮاﻝ
ﻗﺎﺻﺪﻙ ﺟﺎﻥ ﻫﻤﻴﻨﺠﺎ ﺑﻤﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮاﻱ ﺑﺎﺩ ﺳﻮﺧﺖ
ﺷﺎﻧﻪ اﺵ ﺑﻲ ﺭﻣﻖ اﺳﺖ
ﺑﻪ ﺳﻮﻱ اﻭ ﻧﺮﻭ و ﺳﺒﻚ ﻧﺸﻮ و ﺑﺎﺩ ﺭا ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﻧﻜﻦ
ﺑﻲ ﻓﺎﻳﺪﻩ اﺳﺖ
ﻫﻤﻴﻨﺠﺎ ﺑﻤﺎﻥ
علی روحی ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮاﻝ
(ﻋﻠﻲ ﺭﻭﺣﻲ)
ﺧﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩﻧﻢ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ اﺳﺖ
ﺗﻮﻟﺪ ﻣﺜﻞ ﭘﺘﻚ ﻣﻲ ﻛﻮﺑﺪ
ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﺮ
ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺯﻳﺮ ﺧﻄ ﻓﻘﺮ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺮﺯﻩ ي ﻣﺮﺩ
و ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ ﺧﺸﻚ ﺭﻭﻱ ﭘﺘﻮ
ﺧﻴﺎﻝ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻋﺮﻭﺳﻚ اﻡ
ﻻﻱ ﻟﻨﮕﻬﺎﻱ ﭼﺮﻭﻛﻴﺪﻩ
ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺳﻜﻢ
ﻛﻪ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻩ ﭘﻴﺶ ﻣﻦ اﺧﻤﻮ
ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﭘﺲ ﻫﺴﺘﻢ
ﺩﺭ ﺧﻴﺎﻝ ﻣﻦ ﭼﺮﻳﺪﻩ اﻧﺪ ﻭاﮊﻩ ﻫﺎ
ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﻣﻂﺎﻉ ﺑﺎﺯﻳﭽﻪ
ﺯﻥ اﻡ ﭘﺲ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﻤﺎﻡ اﻳﻦ ﻭاﮊﻩ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﺮﻭﻡ
ﺑﻪ ﺧﻮاﺏ ﻣﻴﺮﻭﺩ ﭘﻴﺮﻩ ﻣﺮﺩ
اﻣﺸﺐ ﻛﻪ ﺯﻥ ﺷﺪﻩ اﻡ ﺭاﺿﻲ اﻡ
ﺑﻪ ﻣﺮﮒ
ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ
ﺑﻪ ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﻗﻮﺭﻱ
ﻳﺎ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺳﺮ ﺳﻮﺩ
ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻪ ﭘﺮﻭاﻧﻪ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﺧﺮﻧﺎﺳﻲ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﺭا ﭘﺮاﻧﺪ
ﺧﻴﺎﻝ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺧﻮاﺑﻢ
ﺧﻴﺎﻝ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﺭ ﺧﻮﻥ
ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﻋﺠﻴﺐ
ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﭘﺲ ﻫﺴﺘﻢ
ﺗﻮﻱ ﻭاﻥ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﻣﺪﻓﻮﻥ
(ﻋﻠﻲ ﺭﻭﺣﻲ)
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﻳﺖ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﺮﺩ ِ ﻣﺎﻧﺪﻧﻲ
ﻛﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻔﺖ و ﻋﺰﻳﺰ ﻧﻤﺎﻧﺪ
ﻛﻪ ﺷﻚ ﻛﺮﺩ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻱ
ﻛﻪ ﺑﻪ اﺗﻬﺎﻡ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﻩ ﻧﺨﻮﺭﺩ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﺭ ﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻪ ﻣﺎﺭ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻓﺤﺶ ﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮ اﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻥ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﻜﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﻌﻞ ﻫﺎﻱ ﻛﺮﺩﻧﻲ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻪ ﺳﻜﺘﻪ و ﺧﻮﻥ ﻟﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻪ ﺗﻴﺰﻱ ﺗﻴﻎ و ﭼﺸﻢ ﮔﺮﮒ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﻴﻎ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﺨﻮاﺏ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺷﺐ
ﻗﺒﻞ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺭ ﻗﺮﺹ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﻋﻘﺮﺏ ﺷﻮ ﺳﻢ ﺷﻮ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻧﻴﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺮﺩاﺏ ﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻻﺷﺨﻮﺭ ﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻌﺮ ﻫﺎﻱ ﺑﻲ اﺻﻮﻝ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻲ
.
.
.
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺷﺮاﺏ ﺑﻨﻮﺵ ﺑﺎﻧﻮ ﻛﻪ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﻳﮕﺎﻧﻪ اﻱ
ﻛﻨﺎﻳﻪ اﻱ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺯﺩ و ﺧﻨﺪﻳﺪ و ﺭﻓﺖ ﻋﺎﺑﺮﻱ
ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺳﺮﻡ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﺩ ﺑﻮﺩ
ﺧﻨﺪﻳﺪ
ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺭﺩﻫﺎﻳﺖ ﺑﮕﻮ
.
.
.
(ﻋﻠﻲ ﺭﻭﺣﻲ)
ﭼﺸﻢ ﺑﺒﻨﺪ و ﻣﺮا ﺑﺒﻮﺱ
ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ اﺯ ﻣﻦ ﻋﺒﻮﺱ
اﺯ ﻣﻨﻲ ﻛﻪ ﺧﺴﺘﻪ اﺳﺖ
اﺯ ﻣﻨﻲ ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻪ اﺳﺖ
ﺧﺴﺘﻪ اﻡ اﺯ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ
اﺯ اﺧﻢ ﻫﺎﻱ ﺑﻲ ﺧﻮﺩﻡ
ﺷﺎﻛﻲ اﻡ اﺯ ﻗﺎﺿﻲ ﻛﻮﺭ
ﻛﻪ ﻣﻲ ﺳﭙﺮﺩ ﻣﺮا ﺑﻪ ﮔﻮﺭ
ﻣﺮا ﺑﺒﻮﺱ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺟﺎﻡ
ﺩﺭ ﺗﻠﺨﻲ ﺩﻭﺩ ﺩﺭ ﺗﻪ ﻛاﻡ
.
.
.
ﻣﺮا ﺑﺒﻮﺱ ﭘﺎﻳﺎﻥ اﻳﻦ ﺑﺎﺯﻱ
ﺩﺭ ﻟﻜﻨﺖ ﻗﻂﻌﻪ ﻫﺎﻱ اﻳﻦ ﭘﺎﺯﻝ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ اﻭ
ﺑﺒﻮﺱ و ﺑﺒﺨﺶ
ﺷﻜﻮﻩ ﻫﺎﻱ اﻳﻦ ﻓﺎﻋﻞ
ﻣﺮا ﺑﺒﻮﺱ ﺟﻴﻮﻩ ي ﺻﺎﻣﺖ
ﻣﺮا ﺑﺒﻮﺱ ﺷﻴﺸﻪ ي ﻓﺎﺳﺪ
ﺗﻮ اﮔﺮ ﻣﻨﻲ ﭘﺲ ﭼﺮا ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻱ
ﻛﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺗﻨﺖ ﻣﻲ ﺧﺎﺭﺩ
ﻟﻌﻨﺘﻲ ﻣﺮا ﺑﺒﻮﺱ و ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﻩ
ﻛﻪ ﺭﺩ ﻣﺸﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﻟﺒﺖ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ
ﺁﻳﻨﻪ ﻫﻢ ﺁﻳﻨﻪ ﻫﺎﻱ ﻗﺪﻳﻢ
ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻔﺖ
.
.
.
ﺩاﺧﻠﻲ ﺷﺐ ﺧﺎﻧﻪ ي ﻋﻠﻲ
ﻋﻠﻲ ﺩاﺧﻞ ﺩﺳﺘﺸﻮﻳﻲ ﺟﻠﻮﻱ ﺁﻳﻨﻪ اﻳﺴﺘﺎﺩﻩ اﺳﺖ
ﻟﺤﻆﺎﺗﻲ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭا ﻣﻴﭙﺎﻳﺪ و ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﻮﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻭﺭ و ﺑﺮﺵ ﺭا ﻭﺭاﻧﺪاﺯ ﻣﻴﻜﻨﺪ
ﺩﻭﺵ ﺁﺏ ﺑﺎﺯ ﺭا ﻣﻴﺒﻨﺪﺩ
ﺣﻮﻟﻪ ﺭا اﺯ ﺩﻭﺭ ﻛﻤﺮﺵ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﻜﻨﺪ و ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ ﺁﻭﻳﺰاﻥ ﻣﻴﻜﻨﺪ
اﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﻳﻲ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﻴﺸﻮﺩ
,
,
,
ﻋﻠﻲ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮاﺏ ﺩﺭاﺯ ﻛﺸﻴﺪﻩ اﺳﺖ و ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ و ﺩاﺭﺩ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﺪ
ﻟﺤﻆﺎﺗﻲ ﻣﻴﮕﺬﺭﺩ و ﻛﺎﻏﺬﻱ ﺭا ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ اﺵ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﺮﻣﻴﺪاﺭﺩ و ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﺪ
ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﻏﺬ اﻳﻦ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻴﺸﻮﺩ
.
.
.
ﺁﺗﻨﺎ ﺁﺗﻨﺎ ﺁﺗﻨﺎ
( ﻋﻠﻲ ﺭﻭﺣﻲ)